.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۳→
حوصله ام سر رفت بابا...۲۲ تاآدم خل وچل دارن عین بزمجه هی توپ وبه هم دیگه شوت می کنن وشوصون هزار نفروتو ورزشگاه واین ارسلان دیوونه روتوخونه اسکل کردن که چی مثلا؟!!مرده شور هرچی فوتباله ببرن الهی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...پوفی کشیدم وگفتم:من میرم لب دریا...
سری تکون دادوگفت:برو خوش بگذره...یهوتوجاش نیم خیزشدوداد زد:اَه!!!لعنتی...گل بودا...حواست وجمع کن الاغچه...
وای خدا من وبکش ازدست این راحتم کن!!!
ازجام بلندوشدم وبه سمت در رفتم وازخونه خارج شدم...فاصله بین ویلا تادریا رو طی کردم وکنار همون تخت سنگی که اون شب با ارسلان روش نشسته بودیم،وایسادم...وای خدایا آرامش!!!سکوت...تو خونه فقط صدای دست وجیغ و داد تماشاگرا وصدای سوت داور وصدای جو دادنای الکی ارسلان میومد...دلم می خواد جفت پابرم توحلق هرکسی که این ورزش مسخره رو اختراع کرد...مرده شورهرچی فوتبال وکرنر وپنالتی وسانتر ودیریبله ببرن الهی!!!
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم دیگه به فوتبال ودیریبل وسانتر واین مزخرفات فکرنکنم...زل زدم به دریای روبروم ودوباره نفس عمیق کشیدم... آروم وزیبا...خیلی قشنگ بود... نگاهی به آسمون انداختم...رنگ آبی آسمون روبه سرخی می رفت...چیزی به غروب آفتاب نمونده بود....رنگ آسمون فوق العاده زیبابود!!
محو تماشای آسمون بودم وحواسم به اطرافم نبود...گوشم وسپردم به صدای موج های دریا...مثل دفعه های قبل آرامش بخش وزیبا...به آسمون خیره شده بودم وبه صدای موج های دریا گوش می کردم...
- یکی بود یکی نبود...
وا!! این صدای کی بود؟؟کدوم آدم اسکلی پاشده اومده لب دریا داستان تعریف می کنه؟!! نگاهم وازآسمون گرفتم و سرم وبه سمت صدا چرخوندم تاببینم این آدم اسکل کیه...
با ارسلان چشم توچشم شدم...بافاصله ازمن کنار دریا وایساده بود...خیلی به دریا نزدیک بود.طوریکه موج ها باکفشاش برخوردمی کردن...لبخندی بهم زد...وا!!!پسره پاک عقلش وازدست داده...چرا لبخند ژکوند تحویل من میده؟!!چرا داره داستان تعریف می کنه؟؟اینم ازعوارض فوتبال دیدن زیاده ها!!انقد فوتبال نگاه کردتاآخرش دیوونه شد!!
باتعجب زل زدم بهش تاببینم واقعا دیوونه شده یانه...
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به دریای روبروش...چند قدمی به سمت دریارفت...تقریبا وارد دریا شده
بود...کفشاوپاچه های شلوارش کاملا خیس شده بودن... وا!!!اینم ازدست رفته ها!!نکنه چیزی خورده به سرش مخش جابه جاشده؟
پشتش به من بود ونمی تونستم صورتش وببینم...اما صداش وشنیدم:
- یکی بودیکی نبود...زیرگنبد کبود غیراز خدا هیچ کس نبود همون طوربه سمت دریا قدم برمی داشت وحرف می زد: یه دخترهمچین به نموره خل وچلی بود به اسم دیانا...
این وکه گفت جیغ زدم:
- خل وچل خودتی!!
خندید وبدون اینکه جواب من وبده،چندقدم جلوتر رفت...ادامه داد:
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...پوفی کشیدم وگفتم:من میرم لب دریا...
سری تکون دادوگفت:برو خوش بگذره...یهوتوجاش نیم خیزشدوداد زد:اَه!!!لعنتی...گل بودا...حواست وجمع کن الاغچه...
وای خدا من وبکش ازدست این راحتم کن!!!
ازجام بلندوشدم وبه سمت در رفتم وازخونه خارج شدم...فاصله بین ویلا تادریا رو طی کردم وکنار همون تخت سنگی که اون شب با ارسلان روش نشسته بودیم،وایسادم...وای خدایا آرامش!!!سکوت...تو خونه فقط صدای دست وجیغ و داد تماشاگرا وصدای سوت داور وصدای جو دادنای الکی ارسلان میومد...دلم می خواد جفت پابرم توحلق هرکسی که این ورزش مسخره رو اختراع کرد...مرده شورهرچی فوتبال وکرنر وپنالتی وسانتر ودیریبله ببرن الهی!!!
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم دیگه به فوتبال ودیریبل وسانتر واین مزخرفات فکرنکنم...زل زدم به دریای روبروم ودوباره نفس عمیق کشیدم... آروم وزیبا...خیلی قشنگ بود... نگاهی به آسمون انداختم...رنگ آبی آسمون روبه سرخی می رفت...چیزی به غروب آفتاب نمونده بود....رنگ آسمون فوق العاده زیبابود!!
محو تماشای آسمون بودم وحواسم به اطرافم نبود...گوشم وسپردم به صدای موج های دریا...مثل دفعه های قبل آرامش بخش وزیبا...به آسمون خیره شده بودم وبه صدای موج های دریا گوش می کردم...
- یکی بود یکی نبود...
وا!! این صدای کی بود؟؟کدوم آدم اسکلی پاشده اومده لب دریا داستان تعریف می کنه؟!! نگاهم وازآسمون گرفتم و سرم وبه سمت صدا چرخوندم تاببینم این آدم اسکل کیه...
با ارسلان چشم توچشم شدم...بافاصله ازمن کنار دریا وایساده بود...خیلی به دریا نزدیک بود.طوریکه موج ها باکفشاش برخوردمی کردن...لبخندی بهم زد...وا!!!پسره پاک عقلش وازدست داده...چرا لبخند ژکوند تحویل من میده؟!!چرا داره داستان تعریف می کنه؟؟اینم ازعوارض فوتبال دیدن زیاده ها!!انقد فوتبال نگاه کردتاآخرش دیوونه شد!!
باتعجب زل زدم بهش تاببینم واقعا دیوونه شده یانه...
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به دریای روبروش...چند قدمی به سمت دریارفت...تقریبا وارد دریا شده
بود...کفشاوپاچه های شلوارش کاملا خیس شده بودن... وا!!!اینم ازدست رفته ها!!نکنه چیزی خورده به سرش مخش جابه جاشده؟
پشتش به من بود ونمی تونستم صورتش وببینم...اما صداش وشنیدم:
- یکی بودیکی نبود...زیرگنبد کبود غیراز خدا هیچ کس نبود همون طوربه سمت دریا قدم برمی داشت وحرف می زد: یه دخترهمچین به نموره خل وچلی بود به اسم دیانا...
این وکه گفت جیغ زدم:
- خل وچل خودتی!!
خندید وبدون اینکه جواب من وبده،چندقدم جلوتر رفت...ادامه داد:
۱۸.۶k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.